چه سنت است که در شهر زینت زمن است


رسول شادی و جشن رسول ذوالمنن است

خجسته موسم عیدست کاندرین موسم


بر آسمان سعادت ز انجم انجمن است

اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست


ز من به نظم نکوتر که نظم کار من است

سزای تهنیت اندر جهان به نظم و به نثر


نظام دین پیمبر مظفر حسن است

قوام ملت یزدان و یادگار قوام


که فخر ملک زمین است و سید زمن است

یکی مبارک سروست باغ دولت را


که صدر ملک و بساط وزارتش چمن است

به فال گیر و غنیمت شمر شمایل او


که در شمایل او بوی سوسن و سمن است

مثال او ز نوائب امان مظلوم است


حدیث او ز حوادث نجات ممتحن است

وفای او مدد اجتماع دین و دل است


رضای او سبب اتصال جان و تن است

ز طعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک


که عصمت ملک العرش پیش او مجن است

جمال طلعت اوگرچه در نشابورست


حجاب عزت او در حجاز و در یمن است

نسیم حضرت او گرچه در خراسان است


طراز دولت او در طراز و در ختن است

اگر نوشتهٔ او بر سپهر عرضه کنند


سپهر محو کند هر چه بر زمین محن است

اگرچه نیست کنون در میان شغل ملوک


نشسته شاد به حکم و مراد خویشتن است

به روزگار به اندیشه ای به دولت او


تقرب ملک ملک بخش تیغ زن است

سبک شکست به اقبال او سپاه گران


درست گشت که اقبال او سپه شکنست

چو حشمت گهر خواجهٔ بزرگ بدوست


به مهر اول دل خرد و بزرگ مرتهن است

همه به طوع خداوند خویش خوانندش


مگر سه شاه که شاهی بهر سه مقترن است

نگر گمان نبری کاو به جود و حشمت و جاه


ز جنس حاتم و نعمان و سیف ذوالیزن است

که روح هر یک از ایشان به عالم ارواح


ز بهر خدمت او در تأسف بدن است

بلند بختا، بیدار دل خداوندا


دو چشم خلق ز بیداری تو دروسن است

ز بس که در دل تو فطنت است گوناگون


گمان برم که مگر فطرت تو از فطن است

شده به عدل تو پرورده ملک تاجوران


که ملک کودک و خر دست و عدل تو لبن است

بحار همت و شمشیر احتشام تو را


زآفتاب و مجره سفینه و سفن است

مگرکه بخت تو نیرو دهندهٔ ضعفاست


که در حمایت او صعوه همچو کرگدن است

مگر فلک صنم خویش کرد بخت تو را


که پیش او به عبادت خمیده چون شمن است

به خاک پای ستور تو ماه مشتاق است


به آب دست تو بر عاشق است و مفتتن است

ز بهر دوستی هر دو در منازل خویش


به شکل گاه چو نعل است و گاه چون لگن است

گه وقار چوکوه است حلم تو لیکن


گه نوال دل تو چو بحر موج زن است

منافع همه گیتی در آفرینش توست


که کوه و بحر تو را در میان پیرهن است

د لی که نیست به دام محبت تو شکار


به صیدگاه اجل صیدگیر اهرمن است

معلق است وگرفتار و عاجز و گردان


دل عدوت ز بس کاندرو فریب و فن است

گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ به دام


گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است

کرا خلاف تو افکند برنخیزد نیز


که دستبرد خلاف تو جمله را رسن است

چه زنده ای که مخالف شود تو را یک روز


چه مرده ای که ز صد سال باز در کفن است

به دست لطف نهادست در دل تو خدای


خزینه ای که درو گنج عقل مختزن است

به هیچ حادثه نقصان نگیرد از پی آنک


بر او قضا و قدر پاسبان و موتمن است

چو نیست دست فتن را به روزگار تو راه


چه باک داری اگر روزگار پرفتن است

فرایض و سنن آراسته به طاعت توست


که طاعت تو طراز فرایض و سنن است

نسیم طاعت تو گر رسد به هند و به روم


شود خدای پرست آن که عابدالوثن است

مدیحت از صدف و نافه زاد و پنداری


که در و مشک مرا در ضمیر و در دهن است

ز شعر مدح تو هر بیت گوهری است ثمین


که مشتریش سپهرست ومشتری ثمن است

چنین گهر نه به دریا به دست غواص است


چنین گهر نه به خشکی به دست کوهکن است

رسید عید بیفروز جام از آن گهری


که نافع همه اعضا و رافع الحزن است

میی برنگ عقیق یمن که چون ز قدح


دهد فروغ توگویی ستارهٔ یمن است

سماع توبه شکن خواه وزین گهر بستان


ز دست آنکه خداوند زلف پرشکن است

مهی چون یوسف چاهی که از پی دل خلق


چهی چو سیم سپیدش میانهٔ ذقن است

بتی که چون به رخ و قامتش نگاه کنند


گمان کنند که گلنار بار نارون است

بهار چین کن از روز بزم خانهٔ خویش


وگرچه خانهٔ تو چون بهار برهمن است

همیشه تا که بود جای عندلیب چمن


همیشه تا که زغن را مقام مرزغن است

تو در چمن همه آواز عندلیب شنو


به مرزغن تن اعدات طعمهٔ زغن است

همیشه تا ز قضا و قدر بهر وطنی


بقای پیر و جوان و فنای مرد و زن است

به هر وطن که تو باشی عزیز باش و شریف


که با تو عز و شرف همنشین و هموطن است

هزار عید بمان کز پی نشاط تو عید


هزار سال دگر بر امید آمدن است